پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

دلنوشته ای مادرانه تقدیم به دخترم به مناسبت روز مادر

فرزند عزیزم !دیانا جان!   در اولین سالی که به برکت وجودت مادر شدم میخواهم صادقانه این دلنوشته را تقدیمت کنم. امیدوارم تو نیز با فرزندان خود اینگونه رفتار کنی.......      فرزندم!      از صمیم قلب میگویم که تا زنده ام  هیچ گاه در روز مادر، انتظار هدیه یا سپاسی را از جانب فرزندم نخواهم داشت. هیچ گاه از عنوان مادری ام برای خواسته ای متوقعانه و یا رفتاری همراه با منت، سوء استفاده نخواهم کرد.    این را بدان از بابت شب بیداریهائی که در بالینت داشتم،شیره جانی که با بیداری از خواب نوشینم،گوارای وجود نازنینت کردم، عشق پاک و بی ریائی که نثارت کردم بر تو منتی ن...
30 فروردين 1393

5 ماهگیت مبارک دلبند مامان!

دیانا جان!  گوهر بی همتای من!   روزها از پی هم میگذرند و من هر روز عاشق تر از قبل مادر میشوم...پنج ماه در کنارت بودن برای من لحظات ناب تکرار نشدنی بود. هر روز صبح به عشق دیدن روی ماهت، به عشق دیدن لبخندهای بی ریایت، به شوق شنیدن صدای دلنشینت بیدار میشویم و شب هنگام با دیدن چهره معصوم و مهربان خفته در خوابت آرام میگیریم.  150 روز از باتو بودن چه زود گذشت......    و اما خاطرات جشن ماهگرد پنج ماهگی دخترم دیانا.......     امروز جمعه که مصادف بود با پنج ماهگی دخملی با مامان جون اینا و خاله ها رفتیم باغ پدرجون. قرار بود ناهار همه مهمون من باشند که چون دائی جلال رف...
29 فروردين 1393

یکی دیگه از اولین های دخترم

یکی یکدونه مامان!   از دو روز پیش یاد گرفتی واسه اولین بار هردوتا پاهاتو بیاری بالا تا جائی که بتونی با دستهای کوچولوت مچ پاتو بگیری. اونقدر ذوق کرده بودی که تا شب هزاران بار اینکارو انجام میدادی. حتی وقتی واسه خواب کردن شمارو تو تابت گذاشتم باز هم میخواستی پاهاتو بگیری ولی چون نمیتونستی کلافه شده بودی. خیلی کارت بامزه بود. من که از خوشحالی فقط پشت سر هم عکس میگرفتم. آخه دختر گلم! وقتی که من و شما تنها هستیم و شما یکدفعه یه کار جدید انجام میدی کلی ذوق میکنم. از فرط خوشحالی زود به بابا زنگ میزنم و خبر میدم. اون بنده خدا هم اگه وسط تدریس هم باشه گوشیو جواب میده و کلی ذوق میکنه. بعد مامانی شروع میکنه به زنگ زدن به مامان جون و خ...
27 فروردين 1393

با افتخار می گویم من یک زنم......

از آغاز شروع خلقت زن شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمائید؟  خدا پاسخ داد: دستور کار او را دیده ای؟ او باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خود جای دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید گردد....  بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته درمان کند.........  از این پس میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند و یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند........  فرشته نزدیک شد و به زن دست زد: اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.  بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. به اندازه ای که تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا ...
24 فروردين 1393

دیانای عاشق طبیعت!

گل دخترم!  دیروز با خاله ها ومامان جون اینا رفتیم باغ. مامان جون زحمت کشیده بود و یه ته چین خوشمزه درست کرده بود که تو هوای خنک بهاری و تو باغ سر سبز و پر از گوجه سبز پدر جون خیلی چسبید. جای دائی سعید و زن دائی نوشین و جیگرهای عمه خیلی خالی بود. اینجور که معلومه دخملی ما خیلی طبیعتو دوست داره .چون از وقتی که میرسیم هم خوابت رو نظم خودش هست هم اصلا بی قراری و خستگی که تو مهمونی ها داری رو نداری.....   بازهم موقع غذا خیلی خانم و آروم بودی و همگی تونستیم با خیال راحت غذامونو بخوریم. غروب هم که برگشتیم خونه خیلی راحتر از شبهای دیگه خوابت برد حالا قراره هفته دیگه که ماهگرد پنج ماهگی دختر جونم هستش...
23 فروردين 1393

روزهای بعد از تعطیلات عید

گل دختر مامان!  تعطیلات عید تموم شد و بابا مهدی از امروز رفت دانشگاه. دوباره من و خانم طلا تنها شدیم. تازه داشتیم به بودن بابائی عادت می کردیم. بابا مهدی هر روز صبح که دخملی از خواب بیدار میشد پاهای کوچولوتو با روغن ماساژ میداد و واست شعر می خوند. بعد دست و پاهاتو ورزش میداد. بعد بغلت میکرد و اونقدر پشت گردن و کمرتو ماساژ میداد تا شما از خود بیخود میشدی و اونقدر ریلکس میکردی که کل دست بابا مهدی پر میشد از بزاق دهنت من که همیشه دعاش میکنم و میگم خدا خیرش بده. انصافا هم همسر خوبی واسه منه هم بابای خوبی واسه شما. اگه واسه ناهار چیزی درست نمیکردم بدون معطلی میگفت غذا از بیرون میگیریم و اصلا واسه غذا سخت گیری نمیکرد. تو نگهداری ...
18 فروردين 1393

دختردایی ها و پسردایی دیانا گلی

 این 3 تا عشق که میبینید، گل های قشنگی هستند که از ما دورن و دل بی نوای ما ضعف میره واسه روی ماهشون. خوش به حال مامان جون و پدر جون که تا یک ماه دیگه میرن پیششون و این عشق هارو میبینن.......     آرنیکای قشنگ عمه آرنوشا عشق عمه  آرش نفس عمه   ...
16 فروردين 1393

سیزدهت بدر گل دخترم!

گل گندمم!    دیانا جونم!   سیزده بدر امسال واسه منو بابا با حضور دختر گلی یه رنگ و بوی دیگه داشت. امسال نوبت مامان جون اینا بود که باهاشون باشیم. واسه همین مامان جون یه آش خوشمزه درست کرده بود و قرار شد ناهار هم بابا مهدی و دائی مرتضی جوجه کباب درست کنند. تقریبا دو سه روزی میشد که هوا خیلی سرد و بارونی شده بود ولی شکر خدا روز سیزده هوا ملایم تر شده بود و تونستیم با خیال راحت به باغ گوجه سبز پدر جون بریم. البته من هم لباس گرم تنت کردم و حسابی با خودم پتو و لباسهای گرم برداشتم و از خاله ها دیرتر رفتیم تا هوا نزدیک ظهر گرمتر بشه و شما کمتر اذیت بشی.... اونجا که رسیدیم خاله ها رفته بودن پیاده روی چون ظاهرا خی...
14 فروردين 1393

دختر خانومی بابا

بابا جونم   عید امسالم تموم شد ولی این عید به خاطر گل وجودت یک رنگ دیگه اي برای ما داشت. ديانا جونم، هر روز داری خانم تر، زیبا تر و عزیزتر میشی. ای کاش بابایی بتونه از این دوران زیبات نهایت استفاده را بکنه. اونقدر ماه شدی که از اول صبح میخندی تا شب....الهی فدای این مهربونی دختر جانم برم من بابا فداي خنده هاي قشنگت بشه ...
14 فروردين 1393

اولین مسافرت دخترم

دیانا جونم!   امروز واسه اولین بار شمارو از شهر خارج کردیم و واسه عید دیدنی خونه خاله های مامان ملیحه رفتیم. کل مسیر مثل یه دخمل خانم و جیگر خیلی راحت و آروم تو صندلی ماشینت خوابیده بودی و اگر بیدار هم میشدی اصلا بی قراری نمی کردی. خیلی خوشحالم از اینکه نشستن تو صندلی خودتو دوست داری. آخه اینجوری هم شما راحت می خوابی هم دیگه تو بغل، مامانیتو خسته نمیکنی. هم خیال بابا مهدی راحته که جای خانم طلا تو مسافرتها ایمن هستش.  وقتی خونه خاله راضیه رسیدیم دختر خاله ها هم اونجا بودن. شما اونجا هم خیلی خانم بودی. دیگه با کسی غریبی نمی کردی و راحت تو بغلشون میرفتی. دیگه با سر و صدا و شلوغی هم آژیته نمیشی. هر چند که دوست نداریم خانم گ...
11 فروردين 1393